نفس های آخر
باسمه تعالی
«ایاک نعبد و ایاک نستعین»
دوست ندارشتم این را بگویم ولی هفته های سختی را گذرانده ام(یا شاید واژه عجیب بهتر باشد)
از تکبر من مبتدی تا تواضع بالایی ها!
از گم کردن اصل کاری!
از دنبال احکام بودن و فراموش کردن بار امانتی که هفتاد شتر برا بار کردنش کمه!!
از کلمات وحشی که تنها راه فهمیدن و رام کردنش به بند قلم کشیدنه!
از نیت یک هفته بخور بخواب که حسرت یه روز خواب راحت یا حتی ناهار درست حسابی رو به دلم گذاشت!
از جلسات متمادی و پیوسته که نفس می بره!
از ناتوانی مادر زادی تو یه گوشه نشستن و کار نکردن!!
از سرباز صفری که خودش رو ستادی می بینه!
از حساسیت هایی که یهو ایجاد میشن و سنگ میشن جلو کارا!
از انگیزه ای که یهو کم میاره!
از همه اینا بگیر تا این یأس فلسفی که تو این دوره مثل سرما خوردگی عادی شده!
(اینکه این همه کار که کردی برا دلت بوده یا برا خدات؟)
__________________________________________________________________
پ.ن1: نمی دونم محرم رو اینجا هستم یا نه ولی قطعا اینا نفس های آخریه که تو این فضا می کشم!
پ.ن2:اعتراف می کنم قلم به شدت کُند و نا توان گشته!(در تاریخ ثبت گردد!!!)
پ.ن3:اهمیت عاقبت بخیری لحظه به لحظه واضح تر و ملموس تر میشه!
دعا کنید همه عاقبت به خیر بشیم!(شخصا علی الحساب به عاقبت به شر نشدن هم رضایت دارم!)