کـــوتــــــ....ـــاه نامه

نوشته هایی از دل و چون عمر، کوتاه

کـــوتــــــ....ـــاه نامه

نوشته هایی از دل و چون عمر، کوتاه

کـــوتــــــ....ـــاه نامه را می توان دوجور معنا کرد:

معنی اول کوتاه نامه است به معنی نامه ای که متن آن کوتاه است. معنی دوم کوت آه نامه است که به معنی انباشته کردن و توده آه نامه هاست

کــوتــــ....ـــاه نامه هم کوتاه نامه است هم کوت آه نامه



آخرین نامه ها
آخرین پاسخنامه ها
فرستندگان
عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

روایت هشتم

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۰ ب.ظ

بسم رب الحســین

 روایت حضرت علی اکبر (ع)

پدر  عشق و پسر

اهل خیام که فهمیدند علی، پروانه رفتن گرفته است، ناگهان در هم شکستند و فرو ریختند. سکینه آمده بود و دست‌هایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود. رقیّه گرد کفش‌های برادر را می‌سترد. عباس؛ عباس انگار قرآن پیدا کرده بود. علی را نوازش نمی‌کرد، ستایش می‌کرد. علی را نمی‌بوسید، می‌پرستید. جانش را سر دست گرفته بود و پروانه‌وار گرد او می‌گشت. من گفتم هم الان است که عباس بر علی‌اکبر سجده کند. چه دنیایی بود میان این‌ها.

بسم رب الحســین

 روایت حضرت علی اکبر (ع)

اهل خیام که فهمیدند علی اکبر، پروانه رفتن گرفته است، ناگهان در هم شکستند و فرو ریختند. 
کاش می‌بودی لیلا! اما ... اما نه ... 
چه خوب می‌شد که نبودی لیلا ! تو کجا زَهره‌ی به میدان فرستادن پسر داشتی ؟ پسر ... چه می‌گویم علی‌اکبر ! انگار کن تمام جوان‌های عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند. انگار کن زیبایی و عطر تمامی گل‌ها را به یک گل بخشیده باشند. انگار کن تمامی سرودهای عالم را به تمامی لاله‌های جهان پیوند زده باشند. انگار کن خدا در یک قامت، قیامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع. 
سکینه آمده بود و دست‌هایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود. رقیّه گرد کفش‌های برادر را می‌سترد. عباس؛ عباس انگار قرآن پیدا کرده بود. علی را نوازش نمی‌کرد، ستایش می‌کرد. علی را نمی‌بوسید، می‌پرستید. جانش را سر دست گرفته بود و پروانه‌وار گرد او می‌گشت. 
من گفتم هم الان است که عباس بر علی‌اکبر سجده کند. چه دنیایی بود میان این‌ها. 
چه خوب شد که نبودی لیلا ! کدام جان می‌توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ بگذار از زینب چیزی نگویم. یاد او تمام رگ‌های مرا به آتش می‌کشد. 
تو می‌خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی‌اکبر مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدم‌هایش را به اشک چشم بشویی؟ ... 
ببین لیلا ! تو می‌خواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟ به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودی، باز همه می‌گفتند: مادر این جوان زینب است. اما بگویم؟ ... بگذار بگویم لیلا ! جانم فدای عظمت زینب. با گفتن این کلام اگر قرار است جانم آتش بگیرد، بگیرد. 
در کربلا می‌گفتند که آیا این دو نوجوان، این عون و محمد، این خواهرزاده‌های حسین، مادر ندارند؟ چرا هیچ زنی مشایعتشان نمی‌کند؟ چرا هیچ مادری صورت نمی‌خراشد؟ چرا هیچ زنی زمین را با ناخن‌هایش نمی‌کند؟ چرا هیچ زنی شیون و هلهله نمی‌کند؟ خاک زمین را به آسمان نمی‌پاشد؟ چرا حسین تنها مشایعت‌کننده‌ی این دو نوجوان است ؟! فقط همین قدر بگویم که زینب با علی‌اکبر کاری کرد که حسین پا به میدان گذاشت و میان این دو آغوش مفارقت انداخت. 
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بی‌تابی می‌کردند، امام، علی‌اکبر را به تسلّی و آرامش می‌فرستاد؛ اما اکنون خودِ تسلّی و آرامش بود که از میان می‌رفت. اکنون که را به تسلّای که می‌فرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که می‌گذاشت؟ 
زینب و دیگر دختران و زنان حرم، مانع بودند برای به میدان رفتن علی. یکی کمربندش را گرفته بود، یکی به ردایش آویخته بود، یکی دست در گردنش انداخته بود، یکی پاهایش را در بغل گرفته بود و او با این همه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل، چگونه می‌توانست راهی میدان شود؟! 
این بود که حسین، کار را با یک کلام یکسره کرد و آب پاکی را بر دست‌های لرزان زینب و دیگران ریخت: 
- رهایش کنید عزیزانم ! که او آمیخته به خدا شده است، به مقام فنا رسیده است و به امتزاج با پروردگار خویش درآمده است. از هم الان او را کشته عشق خدا ببینید. او را پرپر شده، به خون آغشته، زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید. او این را گفت و دست‌های لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیهه زینب به آسمان رفت و دل‌ها شکسته شد و روی‌ها خراشیده شد و موی‌ها پریشان و چشم‌ها گریان و جان‌ها
آشفته و نگاه‌ها حیران. 
اما نمی‌دانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی می‌کرد، هم توانسته بود دست دل از او بشوید و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او کمربند « ادیم » به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر فرزند، محکم می‌کرد، به وضوح کمر خودش انحنا برمی‌داشت؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او مغز فولادی را بر سر او می‌نهاد و محاسن و گیسوان او را مرتب می‌کرد، محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سپیدی می‌نشست؟ اگرچنین بود پس چرا وقتی او شمشیر مصری را به اندام استوار پسر حمایل می‌کرد، چهار ستون بدنش می‌لرزید؟ اگر چنین بود، پس چرا وقتی او رکاب گرفت برای پسر و پسر دست بر شانه‌ی او گذاشت برای سوار شدن بر من، چرا پاهای حسین تاب نیاورد؟ چرا زانوهایش خم شد و چرا از من
کمک گرفت برای ایستادن؟ 
این چه رابطه‌ای بود میان این دو که به هم توان می‌بخشیدند و از هم توان می‌زدودند؟ 
این چه رابطه ای بود میان این دو که دل به هم می‌دادند و از هم دل می‌ربودند؟ 
این چه رابطه‌ای بود میان این دو که با نگاه، جان هم را به آتش می‌کشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم می‌نهادند؟ نمی‌دانم ! شاید هم قصه همان بود که حسین گفته بود. شاید هم حسین به واقع دست از او شسته بود.

__________________________________________________ 

1-از کتاب پدر عشق و پسر سید مهدی شجاعی

  • عمار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی